من در اعماق چشمان آسمان تنهایی را دیدم. قطرههای معصوم باران به سقف میکوبند و به هم میپیوندند و از شیروانی به سمت پایین رهسپار میشوند. قطرههای بیچاره، آنان فرزندان ابری بودند که نمیتوانست جلویه گریههایش را بگیرد. در آن بالا وقتی سرازیر میشدند اندوه حکم فرما میشد اما بر روی زمین برایشان شکر نعمت میخوانند ! مرغ گرسنه در لانه مانده، از باران نمیترسد ولی جوجههای دارد که طاقت سرما را ندارند. آنها را در آغوش گرفته و برایشان از فردای میگوید که خورشید طلوع خواهد کرد. برگهای ترنج که هنوز یک ماه هست متولد شده اند. هر لحظه قطرهای از باران را به مهمانی در میآورند و با اینکه دیدار چند لحظه هست اما اشتیاق بیشتری نشان میدهند برای قطرهای دیگر. دستم را از پنجره به بیرون میبرم و قطرهای به کف دستم مینشیند، یه قطره خجالتی و کم حرف، در گوشهای از کف دستم رفته و طوری که من متوجه نشوم مرا زیر نظر میگیرد. گفتم: سلام، اما جوابی نداد. دوباره گفتم: سلام، خوبی؟! آرام گفت؛ سلام، خوبم. لبخندی زدم و او هم لبخند زد. گفتم: از کجا میایی؟! گفت؛ از سرزمین آبی. گفتم: به کجا میروی؟! گفت؛ به سرزمین آبی. گفتم: از مقصدت خیلی دور شدی. گفت؛ همه نمیتوانند به آرزوهایشان برسند اما میتوانند زندگی کنند. پرتوهای خورشید، سپاه سیاه ابرها را در هم شکند و سرزمین آبی را تسخیر کرد. دوباره به کف دست نگاه کردم ولی قطره نبود. او بخار شده بود و من در اعماق آبی، به سرزمین آبی خیره شدم.
موتورهای جستجو چگونه کار می کنند؟ بازدید : 834
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 18:31